مهربابا خود را به عنوان اوتار زمان معرفی کرده و با این عنوان به وسیله ی میلیون ها تن از پیروانش در سراسر دنیا شناخته شده است .
به گفته ی مهربابا ، اوتار گه گاهی به این دنیا آمده تا به دنیای خسته پیام عشق و حقیقت بدهد. در تاریخ ما، او به عنوان زرتشت، رام، کریشنا ،بودا، مسیح و محمد آمده است .در طول زندگی (1894-1969) برای کار روحانی اش،در هندو سرتاسرِدنیا سفرهای زیادی نمود .دراوایل 1920ایشان پایگاهی رادر نزدیکی دهکده ی ارنگائون[1] تقریباً در 6 مایلی شمال احمد نگر در ایالت ماهاراشتری هند بنا کردند .آنرا مهرآباد نام نهادند و آرامگاه یا سمادی مهربابا در اینجا واقع شده است .در حال حاضر ،مرکززائران مهر[2] دارمشلا [3] و هاستل [4]که محل اقامت صدها زائری است که هر سال برای زیارت سمادی بابا می آیند ، در اینجا واقع شده است .
همچنین برای داوطلبانی که برای کار و زندگی ، زیر نظرِ کانون خیریه یِ مردمی اوتار مهر بابا به اینجا می آیند ،منزلگاهی ساخته شده است .دفتر کانون در شهر احمدنگر در زمین کانون واقع شده است .
در طول زندگی ِمهربابا ،آنانی که با ایشان زندگی کرده و زندگی شان را وقف بابا کرده بودند ،مندلی هایش نامیده می شدند . چند تنی از مندلی هایش ، پادری و مَنساری ، زمانی که مهربابا بدنشان را درسال 1969 رها کردند، در مهر آباد ساکن بودند ؛ اما اکثریت با مهربابا در منزلی که ایشان در دهه ی 50 به نام مهر آزاد بنا کرده بودند ، زندگی می کردند .مهر آزاد در 15 کیلومتری جنوب احمد نگر در نزدیکی دهکده ی پیمپال گائن[5] واقع شده است .
پیروان مهر بابا ،ایشان را بابا می نامند .پس از سال 1969 با یک نوع کشش غیر قابل مقاومتی ، زائرانی که بابا دوست نامیده می شوند ، از همه ی نقاط ِ دنیا برای زیارت ِسمادی مهر بابا و گفتگو با ندلی ها عازم مهر آباد و مهر آزا د می شوند .جاذبه ی این مکان ها ، حاکی از وجود باباست و جاذبه ی شخصی مندلی ها آن چنان قوی بود که عده ی زیادی تصمیم گرفتند در آنجا زندگی کنند و در طول زمان به عده ای اجازه داده شد که با شرکت در برنامه ی تعلیمات روحانی که به وسیله ی کانون مهر بابا بر پا شده در آنجا اقامت کنند .
من خوش شانسی آن را داشتم که بتوانم در هر سه محل : مهر آباد ، مهر آزاد و دفتر کانون در زمان های مختلف کار و زندگی کنم و به این ترتیب فرصت ِ آن را پیداکردم که با مندلی ها ی بابا تماس برقرار کنم .آنچه دنبال می شود ،داستان زندگی من به عنوان مقیم است .
من درباره ی مهر بابا از طریق شخصی که در سال 1981 در بمبئی ملاقات کردم ، آگاه شدم.در آن زمان در کشتی های بازرگانی کار می کردم وخدا را باورنداشتم .از دوستان مذهبی ام سؤال هایی می کردم مانند اینکه : اگر خداوند پدر الهی ماو قدرتمند است، چرا یک فرزند فلج به دنیا آمده و دیگری سالم، از اینکه آن ها قادر به پاسخگویی نبودند لذت می بردم .
گمان می کنم ، جوینده بودم اما این کار را از طریق آزار آنانی که خداوند را قبول داشتند ، انجم می دادم .اولین واکنش من با دیدن عکس بابا ، این بود :اوه،یک بابای دیگر ، انگار که به اندازه ی کافی بابا در هند وجود ندارد ؟
پیش خود فکر کردم ، چون درباره ی این بابای به خصوص چیزی نشنیده بودم ، نباید مهم باشد .
از طریق یک سری رویدادها ، یا می توان گفت وقایعی که بابا آن را ترتیب داده بود ، به خواندن مقالات مهر بابا پرداختم ، دراین مقالات ، مهربابا همان پرسش هایی را که من از مردم می داشتم ،به طور معقولی پاسخ داده بودند و این مرا تحت تأثیر قرار داد..احساس کردم که بابا ، باید مقام روحانی خاصی داشته باشند که قادر به چنین نوشتاری هستند .از سوی دیگر ، هنگامی که شروع به خواندن زندگی اش کردم ، بار دیگر گیج شدم .
زندگی بابا آن چنان که من فکر می کردم باید باشد ، شبیه زندگی یک مرشد نبود .ایشان ادعا می کردند که دانای کُل هستند و مقالاتشان مرا قانع می کرد ، اما به نظر می آمد که نمی تواند تصمیم خود را بگیرد .ایشان مرتب اعلام می کردند .سکوت خود را که تأثیر روحانی عظیمی بر بشریت خواهد گذاشت ، در فلان تاریخ می شکند (مهر بابا در 10 جولای 1925 سکوت اختیار کرد و تاپایان عمر این سکوت رانشکست ) اما تاریخ ها می گذشتند و هیچ اتفاقی نمی افتاد .بابا به سادگی تاریخ دیگری را برای شکست سکوت خود اعلام می کرد و این تنها ،یک جنبه ی زندگی بابا بود که مرا حیران کرده بود .هر چه بیشتر می خواندم ، بیشتر به کشفِ چیزهایی می رسیدم که برایم قابل درک نبودند و به آسانی حل نمی شدند .نوشته هایش چنان قوی بودند که من پایه ی زندگی ام را بر آن ها استوار نمودم .نمی توانستم بابا را یک شارلاتان یا یک دیوانه ی خود فریب بنامم .نمی د انستم چه کنم ؛بنابراین به کار خود دردریا ادامه داد م ووقتی که به بمبئی برگشتم ، به مرکز اوتار مهر بابا رفتم .شگفتی اینجاست که در این مدت هیچ کس راجعبه مندلی ها ی بابا که هنوززنده بودند و در احمد نگر زندگی می کردند ، به من چیزی نگفته بود .شاید فکر می کردند که من خود به خود باید درباره ی این موضوع آگاه شوم ؛اما اولین باری که یکی از مندلی ها را ملاقات کردم ،بائوجی بود که در سال 1985 ، در راه سفر خود به غرب به مرکز اوتار مهربابا در بمبئی آمده بود .
هنگامی که بائوجی معرفی شد ، شنیدم که بیشتر زندگی خود را با مهر بابا گذرانده و نگهبان شب ِبابا بوده ، احساس کردم که یک جریان الکتریسیته از بدنم گذشت .در پایان سخنرانی نزد بائوجی رفتم تا چند مورد ازسؤال هایی را که در چهار سال گذشته مرا آزار میدادند ازوی بپرسم .بائوجی از من خواست که روز بعد در منزل داداچانجی (خانمی که برای نخستین باردر سال 1981درباره ی مهر بابا به من گفته بود ) اورا ملاقات کنم .هر چه زمان ملاقات نزدیک تر می شد ،به دلیلی ، بیشتر منصرف می شدم . به قصد برهم زدن قرار ملاقات ،به بائوجی تلفن زدم ، اما پیش از اینکه چیزی بگویم ، او گفت بی درنگ آنجا بروم و اینکه او در انتظار من است و گوشی را گذاشت.
از اینکه نتوانسته بودم قرار ملاقاتم را برهم زنم ، ناراحت بودم و در راه تصمیم گرفتم بائوجی را تحت فشار قرار دهم ، یا به پرسش هایم، پاسخ خواهد داد ، یا اینکه خواهد پذیرفت که پاسخ هارا نمی داند . حدود یک ساعت صحبت کردیم .درپایان بائوجی چنان پاسخ عمیقی به من داد که تحت تأثیر قرار گرفتم و ناگهان تمام کارهای مهر بابا برایم قابل درک شدند.در آن هنگام می دانستم که باید به احمد نگر رفته و دیگر مندلی های بابارا ملاقات کنم و اطمینان داشتم که سرانجام از آشوب ذهنی ِچهار سال گذشته رهایی خواهم یافت.
در پی باز شدن مرکز زائران مهر برای فصل جدید (در طول ماه های گرم تابستان بسته است )،به مهرآباد رفتم ، بیدرنگ احساس کردم به خانه آمده ام و این جایی است که می خواستم در آن زندگی کنم.
هنگامی که مندلی ها را در مهر آباد ملاقات کردم ، مانند آن بود که آن هابرایم بسیار آشنا بودند ، اگر چه برای نخستین بود که به دیدار آن ها می رفتم ، احساس می کردم ، آنان را پیش از این ملاقات کرده ام ، نه!قوی تر از آن بود ، احساس می کردم که به گونه ای آنان را خیلی خوب می شناختم ، گویی که دوستان دیرینه ام بوده اند.
احساس کردم جایی است که به آن تعلق داشتم ، جایی که می بایست از آغاز در آنجا می بودم .به شدت احساس می کردم که همه ی سردرگمِی گذشته ام ،همه ی رنج ها و تلاش هایی که در زندگی ام داشتم ، با ارزش بوده اند ؛ برای اینکه باعث آمدن من به اینجا شده اند .این چیزی بود که من نا آگاهانه در جستجویش بودم.
تنها احساس آشنایی نبود که این اثر را به وجود آورده و باعث لذت من از این سفر شده بود ، من احساس می کردم که برای نخستین بار در زندگی ام ، روحم تغذیه می شود.
گفتگو درباره ی این موضوع بدون اینکه خیلی پیش پا افتاده یا غم انگیزبه نظر برسد دشواراست . از سوی دیگر بسیار مهم است که بتوانم این تجربه را بیان کنم ،وگرنه آنچه اتفاق افتادِه بی معنی خواهد بود.
هنگامیی که مندلی ها را ملاقات و پرسش هایم را مطرح کردم، آنان پرسش هایم را پاسخ می دادند .هر یک با پاسخ های گوناگونی ،پاسخگوی پرسش هایم بودند .دریافتم که آشفتگی فکری من ، در واقع قسمت کوچکی از پریشانی درونی بود که در آن قرار داشتم .به این موضوع پی بر دم ، در حالی که فکر می کردم پیشه ای موفق و آینده ای خوشبخت در پیش دارم .احساس ناخشنودی در درون داشتم که از آن آگاه نبودم .هنگامی به این موضوع پی بردم که پس از گفتگو با مندلی ها به بی ربطی پرسش هایم پی بردم .پاسخ های آنان مراخشنود می کرد .اگر چه قلبم را تغذیه می کردند نه ذهنم را.
به طورمثال : منساری با شوخی به پرسش هایم پاسخ داد ، در حالی که ایرج به طوردقیق و عمیق به پرسش هایم پاسخ می داد و هردوی این پاسخ ها مرا خشنود می کرد ؛ چون احساس می کردم ایرج و منساری هردو ، بدون هیچ قید وشرطی مرا دوست دارند .مندلی ها بدون ِهیچ تلاشی این عشق را پخش می کردند. مندلی ها مانند خورشید که گرما و روشنی اش را پخش می کند، با حضورشان ، حتی در سکوت، شخص را در عشق غرق می کردند.
در پرتوی این عشق، آن بینش را به دست آوردم. تضادهای روحانی، آشفتگی های ذهنی دیگر غیر قابل حل به نظرنمی رسیدند. در واقع دیگر روحنیت برایم تنا، فهمیدن نبود بلکه درباری داشتن یک زندگی پر از عشق بود و در محیط مهر آباد و مهر آزاد، در حضور مندلیها، احساس کردم این زندگی بود که می توانستم دنبال کنم؛ درواقع تنها زندگی که ارزش داشت. تنها هنگامی که به کار روزمرهام برمیگشتم، این آشفتگی ها دوباره به ذهنم برمیگشتند و مطمئن نبودم که چگونه روحانیت را به مرحلهی عمل بگذارم.چیزهایی که خیلی واضح به نظر میرسیدند، دوباره تاریک میشدند.کوشش میکردم رفتار مندلیها را الگوی رفتار خود کنم، اما نمیتوانستم آن محیط عشقی را که اطراف آنان وجود داشت به وجود آورم؛ بنابراین در اولین فرصت، دوباره به مهرآباد و مهرآزاد باز میگشتم و در آن محیط، درکنار مندلیها، همه چیز دوباره برایم آشکار میگشت. امیدوارم در چند سطری که می خوانید بتوانم تجربه ی دیدارهایم را برای شما بیان کنم .بسیاری از آن ها مربوط به رنج هستند؛ به این خاطر که یکی از متداول ترین پرسش های مردم در این دنیا، این است که اگر خداوند عشق است، چرا به این اندازه رنج در دنیا وجود دارد؟ برای بسیاری ،این مانع بزرگی در راه پذیرفتن خداست. برای آنانی که خداوند را قبول دارند یا حداقل به طور ذهنی مقصود از رنج را می پذیرند، هنگامی این اتفاقی برایشان روی می دهد، می پرسند چرا من؟ من از خود بارها پرسیده ام و ممکن است پاسخی که مندلی ها به من داده اند برایتان جالب باشد.
فکر می کنم پرسش بعدی، در واقع یک سری از پرسشهایی است که با چگونه آغاز می شود. چگونه میتوانم این را به دست آورم؟ پاسخ بسیاری از این پرسشها با به یاد داشتن بابا، پایان می یابد، بنابراین هدف نهایی، به یاد داشتن بابا، در همه ی اوقات می باشد.
هنگامی که به دیدارم با مندلیها میاندیشم، دوباره به خود آمده و حتی بیشتر تحت تأثیر پاسخ های عاقلانهای که به طور ساده به من میدادند، قرار میگیرم. میدانم که بسیاری از خوانندگان از این صفحات گذشته و می گویند که چه؟ یا اینکه هر کسی این چیزها را می داند. آنچه مخواهم به شما نشان دهم، تنها کلمات نیستند، بلکه آن نیروی عشقی است که با آن کلمات داده میشود. هنگامی که کودکی در خیابان افتاده، زانویش زخم شود و از درد، در حا گریه باشد، اگر بیگانه ای از راه رسیده و برای تسکین کودک به او بگوید: نگران نباش، خوب میشود، چیز مهمی نیست، به احتمال زیاد، کودک به گریهی خود ادامه میدهد؛ اما اگر پدر و مادرش از راه رسیده، او را بغل کرده و کودک، عشق و علاقهی آنان را احساس کند آنگاه به او بگویند که نگران نباش، نتیجه بسیار متفاوت خواهد بود.کودک به پدرو مادرش اعتماد دارد، می داند که آنها دوستش دارند؛ بنابراین هنگامی که آنها میگویند همه چیز خوب می شود،گفتهی آنان را میپذیرد. بسیار سخت است که بزرگی و اهمیت مندلیها را صرفاً با تکرار گفتههایشان بتوان نشان داد. نیرویی که با آن سخن میگویند، عشقی که متجلی میسازند، آن چنان نیرومند است که شنیدن کلامی از آن مانند شنیدن کلامی از یک پدر یا مادر محبوب است. شخص کاملاً به آنها اعتماد میکند و کلامشان آن چنان نیرویی دارد که احساس قلبی شخص را چنان تغییر میدهد که به دشواری میتوان پذیرفت این سخنان قادر به انجام چنین کاری بوده اند.
کسانی که با مندلیها بودهاند، خاطرات بودن با آنها را دوباره برایشان زنده میکند. امیدوارم کسانی که با آنها دیدار داشتهاند ذرهای از عطر عشقشان را استشمام کرده و بتوانند بودن درکنار آنها را تصور کرده و عظمت عشقشان را به بابا و عشق بابا رابه مندلیها دریافته و از آن بهرهمند شوند.